نگاهش که به من میافتد، درجا میفهمد خستگی از چهرهام چکه میکند، به مسیری که میخواهد برود اشاره میکند و میگوید: اگه مسیرت میخوره، بپر بالا. خندهام میگیرد از لحن طناز و مدل مسافرگیریاش، سوار میشوم.»
اینها را آقا سجاد، مسئول چرخ باربری شبستان نمایشگاه کتاب تهران میگوید، چرخی کار قدیمی است و اهل کتاب، حرف زدنش همطوری است انگار داری، کتاب صوتی با کیفیت گوش میدهی. از سیوچهار سال عمر نمایشگاه، بیشتر سالهایش حضور داشته و در حلقه حمل و نقل داخلی کتابها، وسایل و غذاها دوشادوش بقیه همکارانش، یاری بخش ناشران و غرفهدارها بوده است.
طی سالها مدل کار کردن چرخیهای معروف نمایشگاه کتاب، مدام در حال به روز شدن و بیشتر سر و سامان گرفتن بوده، اما چالشهایی هم یوده است، مثلا روزهای اول این دوره از نمایشگاه عدهای ناشر شاکی بودن که برای ۴ قدم تا رسیدن به غرفه، هر بار چرخیها چند ۱۰۰ هزار تومانی آنها را پیاده کردهاند تا کتابهایش را سوار کنند و به مقصد برسانند، کمی از این شاکی شدنها نگذشته بود که در و دیوار شبستان و حیاط و سرای ملل و هرجا چشم کار میکرد نرخ مصوب ۱۰۰ هزار تومان اطلاعرسانی شد و این مشکل هم خیلی از مشکلات، ختم بخیر.
البته فکر نکنید همه چرخیها سر پول چانه میزنند و اصلا به آدمهای خسته از قدمزدنهای بین غرفهای فکر نمیکنندها؟ نه...
خیلیهایشان اهل دلند و جز وظیفه حمل و نقل کتابها، کتابخوانهای خسته از عرفهگردیهای طولانی را هم سوار میکنند و این مسافر نمایشگاهی را تا مترویی و در خروجی میرسانند.
چشم میچرخانم تا یکی این مدل چرخیها را ببینم.
مش حبیب، یکی از چرخیها است که به چشمم میخورد، برگهای به دستش دادند تا خود و چرخش را به جایی برسانند، خوب قیافهشناسی است برای خودش. نگاهش که به من میافتد، درجا میفهمد خستگی از چهرهام چکه میکند، به مسیری که میخواهد برود اشاره میکند و میگوید: «اگه مسیرت میخوره، بپر بالا.»
خندهام میگیرد از لحن طناز و مدل مسافرگیری مهربانانهاش، بیتعارف سوار میشوم. در راه چشمم به جمال کلی رسانهای و ناشر آشنا، روشن میشود و با جمله «دارم گزارش میگیرم» و لبخند تنگش، از کنارشان رد میشوم.
مشحبیب همینطور که با احتیاط چرخ را هل میدهد، میگوید: میدونی دخترم، جون از جون سوا است، نگاه خودت نکن که جوونی و چهارستون بدن سالم، خیلی از پیرزن پیرمردهای اهل کتاب که مییان نمایشگاه، از ذوق کتاب و گشتن تو غرفهها، یهو میبینی حواسشون نبوده، چیزی نخوردن و دیگه پاهاشون جون نداره، خصوصا شبها، من خودم کلی بابابزرگ، مامانبزرگ سوار این چرخ کردم و بردم.
از او میپرسم، برای این مسافران تو راهی، پول هم میگیرد، جواب میدهد، اگه کسی دلش بخواد و اصرار کنه، آره ولی من جز این، نه. دستش را به سمت آسمان بلند میکند و میگوید: «اون بالایی خودش خودش حساب میکنه.»
به مقصد رسیدهایم اصرار میکنم که بگذارد این بار این بنده خدا هم کمی از لطفش را جبران کند و بالاخره قبول میکند. مبلغی را پیشکش میکنم، با او خداحافظی میکنم. خستگی در رفته و این بار با قدمهای تند به سمت حیاط مصلا میروم.
مردی جوان، به چرخش تکیه داده و کتابی در دست، انگار کن از دنیا جدا شده. با تکسرفهای او را متوجه خود میکنم و با اشاره به چرخ اجازه میگیرم برای نشستن. با سر تعارفم می کند بنشینم.
از سن و سال و تیپ جوانانهاش تعجب کردهام. اسمش سامان است و بیست و چند سال بیشتر ندارد، میگوید: بابا خیلی ساله چرخ داره، با همین چرخ من و خواهرمو سر و سامون داده، امروز جون پاهاش رفته بود، گفتم مییام کمکت. میگفت تو جوونی، شاید روت نشه چرخ هل بدی، یکی دو روز مونده خودم یه کاریش میکنم، ولی من مگه دلم طاقت مییاره، پاشدم اومدم. هماهنگ کردم که بتونم کمکش کنم.
از خیلی سال قبل، وقتی بچه بودم با بابا میاومدم نمایشگاه. حقوقش رو تقسیممیکرد و همیشه به قیمتش، سهم ما بچهها بود برای کتاب خریدن از نمایشگاه. من به خاطر بابا و این همه احترامش به کتاب و کتاب خوندن، عاشق دنیای کتابها شدم. الانم دانشجوئم رشته ادبیاتم و فکر میکنم چقدر حقه وقتی به کتاب میگن یار مهربون.
لبخند میزنم، به یار مهربان فکر میکنم و به پدر این پسر جوان که چقدر فرهیخته است و با همین چرخ هل دادن، چه بچه اهل کتاب درست درمانی را به جامعه تحویل داده که کار پدرش را عار نمیداند، پا به پایش آمده برای کمک کردن.
از او هم خداحافظی میکنم و شروع میکنم در شبستان قدم زدن. نمایشگاه دارد تمام میشود و اما داستان چرخیها و خردهروایتهای جذابشان در جایی دیگر ادامه دارد.
نظر شما